سلام
من حدود ۴ماهه که ازدواج کردم,حدود ۶سال پیش همون اولای دوران کارشناسی یکی از همکلاسیهام به من ابراز علاقه کرد,و من چون اصلا در فکر این مسایل نبودم و همیشه درس خوندم تا به بهترین جایگاه و دانشگاه برسم برام مثه یه شوک بود,البته به دلیل ظاهر به نسبت خوبی که داشتم تو دوران مدرسه هم ابراز علاقه هایی میشنیدم,اما اصلا برام مهم نبود,من با فهمیدن علاقه همکلاسیم به خودم بیشتر ازش فرار میکردم,دیگه حتی بهش سلامم نمیدادم,چون زیاد از ظاهرش خوشم نمیومد,پسری بود هم قد خودم,و یکم تپل,اما واقعا پاک و سالم,و باهوش بود,و از بچه ها شنیدم که خونواده تحصیلکرده وبا فرهنگی ام داره,این ماجرا فرار من ادامه پیدا کرد,تا اینکه بعد یکسال شمارمو از لیست اردو برداست و بهم پیام داد یه شبی,بعد معرفیش من خیلی سرد رفتار کردم,اما هی پیام دادناش زیاد شد,تا اینکه بعد چند ماه,منم جواباشو میدادم,همه جا بود,سر همه پروژه هامون,همه و همه,همه چی رو حل میکرد,نمیذاشت مشکلی جلو راهم باشه,بدون اینکه من کمکی ازش بخوام و حتی بعضی وقتا سر کمک کردنای بی موردش بحث کردم باهاش,اما اون ادامه داد,تا موقع مکه رفتنش شد,و از اونجا بهم زنگ میزدو...تا منم بهش نزدیک شدم,اما همیشه ته دلم از ظاهرش زیاد راضی نبودم,یه موقع هایی با انرژی بودم,اما یه وقتایی ام غصه میخوردم,و مقایسش میکردم با شوهرای دوستام,با هیکلاشون,من خودم ادم معتقدیم و لی نمیدونم چرا نمیتونستم از فکر ظاهر بیرون بیام,گاهی وقتا تا صب دعا میخوندم که دلم اروم شه,اما بعد یه مدت باز همون میشدم,تا اینکه کارشناسی تموم شد,ایشون همون سال اول رفت تهران ارشدشو و من موندم,تو این یه سالی که من موندم و فکرشم نمیکردم ارشدمو تهران قبول شم,مثه مرد پشتم بود,از حمایت روحی گرفته تا جزوه و کتاب و فلان,منم دیگه بهش وابسته شده بودم,بعضی وقتا از فشار درس و مشکلات خونوادگیم باهاش سرد میشدم,اما اون باز تفاوتی تو رفتارش دیده نمیشد,و حمایتم میکرد,که من ارشد,تو بهترین دانشگاه تهران قبول شدم,رفتم تهران و باز بهم نزدیک شد,با اینکه یه دانشگاه نبودیم اما باز حواسش بهم بود,بگذریم طولانی شد,من وقتی این چیزا رو ازش میدیم و اینکه خونواده خیلی خوبی داره به خودم میگفتم چشتو ببند رو قیافه,چون من همیشه فکر میکردم با یه مرد قد بلند,ازدواج میکنم,سال دوم ارشد خونوادش اومدن خواستگاری,بعد تحقیقات بسیار خونوادم,خیلی خیلی تاییدشون کردن,و نفمیدم کی عقد کردیم,شب نامزدی مون و اینا خیلی خوب بود,اما حیف,که بعد گذشت مددتی باز اون حس بهم دست داد,با اینکه به نظر بقیه خیلی چهره معصوم و مهربانی داره,اما من نمیدونم چرا این دلم باز یجوریه,من خیلی کتاب میخونم تا فکرمو عوض کنم,از هیچکاری کوتاهی نمیکنم,تا لیاقت این همه خوبیشو داشته باشم,اما باز حس عاشقی و اون چیزایی و حسایی که همه از اول زندگیشون میگن و ندارم,و همش حسرت میخورم,وقتی بقیه رو میبینم که تو دوران نامزدی اینقدر پرشورو عاقلن,من قبل ازدواج استخاره کردم,اومد بسیار عالی و پر از خیر و برکت,همه اینا دست به دست دادن تا من دلم گرم شه,اما الان اینطورم,یکی از دوستام یه سال پیش ازواج کرد,از زندگی و رفتارسون خوشم میاد,همیشه سرزندست و عاشق همسرشه و پشت هم دارن میرن جلو,منم میدونم پیشرفت میکنم,اما دلم گرم نیست,بعضی وقتا تظاهر به خوب بودن میکنم,خونواده همسرم عاشقمن,چون واقعا براشون مثه دخترم,و دوسشون دارم,اما چیکار کنم که اینقدر عیب های همسرمو میبینم و ظاهرشو ایراد میگیرم,همیشه حواسم هست فامیلام راجع بهش چی میگن,مثلا یکی بگه شوهر مهربون و کوچولوت خوبه من اتیش میگیرم,خیلی خیلی از خدا کمک خواستم حتی قبل ازدواج که اگه صلاح نیست نشه,اما....من کسی و ندارم باهاش راجع به اینا حرف بزنم,خواهش میکنم کمکم کنید